هوش
مَسلکی دیدم مثالی رنده پوش
اهل دل کشتن و با جنبو جوش
گفتم بهش ای یار بکوش
آمد طعمه ات روحش بنوش
صدایی آمدش با یک خروش
طعمه خواهیم اما برای فروش
کاش همین بودم عقلم به اندازه موش
هرچه در دل بود کشیدم به دوش
چه ها ندیدم چه ها نشنیده گوش
تنها در نیمه شبان از دستم رود هوش
که از دست گویا و در باطن خموش
غم شد خدایم پس این خدا کوش